آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

دخترم آیاتای

آیاتای جان راه رفـــــــــــــــــــــــــــــــــت...!!

سلام آیاتای عزیزم. اومدم مختصر بگم که شما الان رسمأ دو قدم راه رفتی  و ما کلی جیغ کشیدیم و خندیدیم. جیغمون از هیجان بود و خنده مون از اداهایی که شما تو صورت کوچولوت در می آوردی. زبون بیرون، چشمها رو جمع کرده و دماغ چروک .. بعد از دو قدم هم خودتو انداختی روی پدر. و چند بار تکرار شد. همش در حد یک تا دو قدم.. خوشحالیــــــــــــــــــــــم ... البته شبنم جون توی دفتر یادداشت مهدت نوشته که شما دیروز هم یک و نیم قدم راه رفتی و کلأ سرپا می ایستی و کلی می رقصی و دست می زنی.. ازین کارا توی خونه هم انجام میدی اما کمتر.. فدای تو. ...
28 ارديبهشت 1391

مهرمادری...

تا حالا شده با صدای ملچ و ملوچ خوردن انگشت یه نی نی بیدار بشی؟   تا حالا شده برای شادی یه نی نی، چهار دست و پا توی خونه بچرخی و بع بع کنی؟!   تا حالا شده گوشه گوشه ی خونه قایم بشی تا یه نی نی با پیدا کردنت بزنه زیر خنده؟   تا حالا شده وسط نماز خوندن مهرت غیب بشه و بعدش خیس شده پیداش کنی؟   تا حالا شده مهره های یه تسبیح پاره شده رو به بند بکشی و باز اونو روی گردن یا تو دستای یه نی نی ببینی؟   تا حالا شده چند تا تیکه ظرف رو در چند مرحله بشوری تا به صدا کردن مکرر یه نی نی جواب بدی؟   تا حالا  شده شب تا صبح بالا سر یه نی نی بیدار بمونی و فقط به سلامتیش فکر کنی؟   ...
27 ارديبهشت 1391

یکی دو روزی که در کنار آیاتای خوش گذشت..

سلام آیاتای عزیزم. امیدوارم همیشه سرحال باشی. اینو نوشتم چون امروز ظهر توی خواب خیلی گریه کردی و وقتی هم از اتاق آوردمت بیرون و آرومت کردم، خوب بودی اما بازم میذاشتم تختت گریه می کردی، فکر کنم خواب بد دیده بودی، الهی فدای خواب دیدنت بشم.دوستت داریم عزیز دردونه.   ادامه مطلب با ما باشیــــــــــــــــــــــــــــــید .. دیروز یه اتفاق خیلی خیلی جالب افتاد و اونم این بود که...: بعداز ظهر بود و پدری خواب بودن، منم داشتم وبگردی می کردم. متوجه شدم شما نیستی، اتاق ها و آشپزخونه و.. رو گشتم نبودی تا اینکه یادم افتاد احتمالأ در سرویس اتاق باز بوده و رفتی اونجا. حدسم درست بود و وقتی رسیدم دیدم در بازه و شما پهن شدی وسط سر...
24 ارديبهشت 1391

روزهای اخیر آیاتای جون و درگیری با پشه ها..

سلام آیاتای عزیزم.. چند روز اخیر خیلی درگیر شما بودیم و چند بار مجبور شدیم بریم دکتر. اول که چشمات خیلی شدید "قی" می کرد چیزی که تا حالا سابقه نداشت، بعدشم اینکه هنوز اون کامل خوب نشده، پشه کوره های ناقلای بدجنس افتادن به جون دختر یکی یک دونه و مهوش گونه ی ما و حسابی سر و صورتت رو کج و کوله کردن. چشمای پف کرده و صورت زخم و زیلی.. الان خدا رو هزار مرتبه شکر خیلی بهتری و دوباره شدی همون آیاتای ناز و دوست داشتنی ما. مثل همیشه خوش اخلاق و مهربون. شبها که دور هم میشینیم و ما تلویزیون میبینیم و صحبت می کنیم، شما هم با خیال راحت و با آرامش مشغول بازی میشی و جالبه که به همه جای خونه سر میزنی، بعد وسط بازی کردن میای یا سرتو میزاری روی پای پدری و...
20 ارديبهشت 1391

آیاتای جان جشنواره غذاهای اقوام ایرانی

سلام آیاتای عزیزم امروز میخوام درمورد چند روز گذشته برات بنویسم که چه کارایی کردی و بهت خوش گذشت. چهار شنبه 13 اردیبهشت رفتیم جشنواره غذای اقوام ایرانی که خیلی خوب بود و بسی خوش گذشت. البته شما زیر چشمت بادمجونی شده بود و ما ناراحت بودیم اما خودت خوب بودی و از فضا خوووووب استفاده کردی. اونجا از استانها و شهر های مختلف اومده بودن و غذاهای محلیشون رو پخته بودن و به نمایش گذاشتن و بعد از بازدید و بعد از اینکه اقوام ترک، عرب و کرد رقص های محلیشون (یا به قول مجری برنامه "حرکات آئینی" )رو انجام دادن، اجازه چشیدن میدادن و اگه هموطن های مهربونمون میزاشتن هرکس بتونه از همه مزه ها بچشه خیلی عالی بود که متأسفانه چون حس خوردن غذای رایگان بعضی ه...
15 ارديبهشت 1391

حس زیبای من با آیاتای کوچولو...

این روزها هروقت دلتنگت میشم یادم به اون روز میفته و هربار حس خوبی بهم دست میده وکلی غرق لذت میشم...آخه اون روزها چون با همه غریبی میکردی وبغلمون نمیومدی این  اتفاق لذت بخش تر شد...    ظهردوازدهم فروردین ساعت بین 1.30-1ظهر  نشسته بودم روی مبل خونه مریم جون تو هم انتهای مبل دستاتو به مبل گرفته بودی و ایستاده بودی  مشغول بازی که خاله احترام وشوهرش وارد شدن. شوهرخاله احترام مستقیم اومد و بغلت کرد که غریبی کردی ولب برچیدی سریع گذاشتت پایین تو هم همانطور که دستت به مبل بود قدمهای کوچولو بر میداشتی  سمت  من رسیدی به من ودستاتو باز کردی که بغلت کنم الهی فدات شم خیلی حس قشنگی بود حس آشنایی وح...
11 ارديبهشت 1391

آخرین مطلب ماه یازدهم آیاتای جان

سلام آیاتای عزیزم. دیروز ما غذا ماکارونی داشتیم که شما خیلی دوست داری. برای اولین بار غذا رو گذاشتم که خودت با دست بخوری. و خیلــــــــــــــــــی خوب و قشنگ خوردی اما فقط چند لقمه و زود میخواستی ظرف رو برگردونی و قضیه رو با خنده و اینا تموم کنی که مادر نذاشت و .. بقیه غذا رو خودم دادم خوردی اما خیلی جالب یه دونه ماکارونی میذاشتی توی دهنت و اون قسمتش که مونده بود بیرون رو میکشیدی داخل. مثل آدم بزرگا. حتمأ اتفاقی بوده اما به هرحال خیلی خندیدم. آخه قیافه چرب و چیلت دیدنی شده بود. و یه چیز جالبتر اینکه چند روز پیش که میخواستم بهت غذا بدم متوجه شدم غذا رو فوت میکنی و چقدر بامزه اینکارو می کردی. همین الانم که دارم برات می نویسم لباتو مثل ار...
9 ارديبهشت 1391

آیاتای جان در شرف ورود به ماه دوازدهم

سلام آیاتای عزیزم. امروز میخوام یه عالمه از کارای جالب این روزهات بگم. یه کم دیر اومدم برای نوشتن و همش نگران بودم که مطالب رو فراموش کنم آخه حتی فرصت اینکه یه گوشه یادداشت کنم رو هم نداشتم. گلم شما چند روز پیش مریض شدی و حسابی دل ما رو سوزوندی. ظاهرأ مسموم شدی و تب و حالت تهوع خیلی اذیتت کرد. ظرف دو روز وزن قابل توجهی کم کردی و من کلی ناراحت شدم که ذره ذره انتظار کشیدم از 8 کیلو رد بشی و خیلی آسون برگشتی به 8 . اشکالی نداره امیدوارم بدنت زودتر به این میکروب ها و ویروس های ... مقاوم بشه و کمتر تحت تأثیرشون انرژی از دست بدی. فدای اون چشمهای نازت .   این روزها خیلی شیطون شدی و حتی میخوای از تور تختت هم بیای بالا و بپری بیرون. چن...
9 ارديبهشت 1391

رفتیم عروسی حانیه جون..

سلام آیاتای عزیزم، دختر خوبم. امروز دوشنبه 4 اردیبهشت 91 هستش و شما چند روز دیگه 11 ماهه میشی. چهارشنبه 30 فروردین ماه عروسی حانیه جون بود و ما رفته بودیم تهران. این سری رفتیم خونه خاله مریم و عمو بابک و شما حسابی اونجا آتیش سوزوندی. بیچاره عموبابک بیچاره شد اونقدر که دنبال شما اومد و مواظب بود. چون تا چشم به هم    می زدیم می رفتی سراغ میز وسط و وسایلش. علاقه عجیب به ظرف آجیل و شکلات و همچنین قندون. کلی قند از دهنت درآوردیم و انداختیم دور. حالا بماند که چند تا شکلات رو دهنی کردی و دیگه به درد نخوردن.. روز عروسی حانیه جون من مجبور شدم شما رو چند ساعتی ظهر ببرم پیش مامان مریم جون و برم آرایشگاه. اما مثل اینکه ...
5 ارديبهشت 1391
1